پيام
+
[تلگرام]
دلتنگي هايم همانند غروب جمعه بود
همانقدر تلخ و بي جان
سرد بود و ناتمام
کسي چه ميدانست که اين دل داده ي مجنون گاهي اوقات تا سرحد مرگ ميميرد و جان ميکند
کسي چه ميدانست که قطره هاي نمناک چشمانش هر شب روي گونه هايش سر ميخورد
اصلا کسي حواسش بود که اين مجنون دل باخته دلش در گوشه و کناري از اين شهر جا مانده است!
همان غروب جمعه که باران ميباريد
و باد گيسوان فرفري معشوق را ميرقصاند
از ان لحظه که فهميدم موقع لبخند زدن گودي بر روي لپت نمايان ميشود و چشم هايت ريز ميشود
دلباخته ات شدم
يک فنجان چاي ريختم
پشت پنجره نشستم
و تمام کوچه هاي شهر را با خيالت و با باراني که ميباريد قدم زدم
سيران قاميشه
#پست_ارسالي
@Official_Delnevis
زمزمه نسيم
97/10/1